داستان کوتاه .............
آب و اشک بود بود که از چشمها و دماغم سرازیر میشد و قادر نبودم جلویش را بگیرم . در عرض دقایقی چشمهایم متورم وبه سرخی خون شد . صدایی از گلویم خارج نمیشد و شرشر آب در چاله چانه ام جمع میشد و شلپ شلپ می ریخت ! .......... از هرکسی که می آمد و چایی می ریخت یا سیبی از یخچال برمیداشت و گاز میزد با چشمان ملتمسم کمک می خواستم ضمن اینکه قاه قاه می خندیدند و می رفتند آب دهانشان را هم قورت میدادند ! .......... فایده ای نداشت !! تا پنج کیلو پیاز ریزریز را پوست بکنم و در دبه ی ترشی بریزم پدر چشمانم در آمد ........
+
کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٥٤ ب.ظ ; ۱۳٩٠/۸/۳